Monday, June 25, 2007

سر شار از غرور شديم ان قدر که هيچ خدايي را ديگر بنده نيستيم. لحظه اي حس کرديم ابرقدرت جهانيم. کلی حال کرديم.
رفته بوديم سفارت سنگاپور، که درخواست ويزا داده بوديم برای يک هفته، يک ويزا گذشتند جلومون که کفمان بريد.
ويزا مولتيپل انتری برای 2 سال. گفتيم حتماً رسمتان اين است که به همه اينطور ويزا ميدهيد، بنده اي بود آنجا که گفت نه معمولا حداکثر 50 روزه ميدهند. خودشان هم کف بر شده بودند.
گفتيم شايد اين سياست های ضد استکباری مملکت يک جايي به دردمان خورد.
يک نکته داشت تو فرم ها که پرسيده بود آيا تا بحال اپليکشن شما برای ورود به کشوری رد شده ، اگر بله چرا،
ما هم يک برگه پر کرديم که امريکا جنايت خوار ! يک بار به ما ويزا نداد.
لطف ميکنيم برای پست داک ميرويم سنگاپور، تا اقتصادشان را شکوفا نماييم.

Wednesday, June 06, 2007

تميشان، با اون باغ های بزرگ و زيباش، درخت های پرتقال و نارنجش، با اون خونه باغ های ويلا يي ،صدای جير جيرک، جايي که تمام خاطرات کودکيم دفن شده، ديگه صدای ننه رو نميشنوه. ننه ي که سالها تو اون زمينا موند و مثل يه شير زن نگذاشت که اون زمين ها رو تصرف کنند. تا بچه هاش در رفاه زندگی کنند.رفاهي که کمتر دامن خودش رو گرفت.
ننه رفت و ديگه تميشان اون صفا ی قبل رو نداره. ديگه از اون خونه بوی نارنج نمياد. ديگه از انجير هايي که با دست خودش ميچيد خبری نيست.ديگه بوی ننه نمياد.
حالا همه بايد در حسرت شکايت هاش از زندگی بمونند.
ديگه تميشا ن مثل قبل نيست، بی صفا ، و بی برکت شده. ديگه بچه ها ميتونن با خيال راحت از باغ ننه هلو کال بدزدند و منتظر نباشند تا برسه. ديگه کسی بهشون نميگه "ايندو بپت نيه"!

سال پيش که رفتم پيشش، می دونستم که آخرين بار هست. وقتی خداحافظی کردم، بغض گلوم رو گرفت. ميدونستم ديگر هيچ وقت مرا نخواهد بوسيد.