Friday, November 02, 2007

هيچ وقت فکر نميکردم، با يک خارجی غير هم زبون، اونقدر دوست شم که وقت خداحافظی اشک هام جاری شه و اشک های اون هم!
ميدونی، دلم اصلاً هم فارسی نخواست. همه دوستی ما از روز اول تا آخر هم انگليسی بود...، فهميدم نبايد در بند زبان بود. دوستی فراتر از زبان هست.
ميدونی، راستش رو بخوای ديگه هيچوقت نميگم فرهنگ غنی ايرانی. کدوم فرهنگ؟ فرهنگ ملغمه، فرهنگ 2500 سال تجاوز و وحشيگری! و اشغال و کشور گشايي. ملغمه فرهنگ فارس و تورک و مغول و عرب.
ديگه فارسی با تمام مشتقات فرهنگيش رو دلم نميخاد !
چقدر اينجا روابط آدمها با هم تعريف شده هست. چقدر احساس لذت ميکنم از رابطه با آدم هايي که حريم خودشون رو ميدونند.آدم هايي که هر روز ميبيننت، هر روز با هم غذا ميخوريد، حرف ميزنيد، جشن ميگيريد، حتی راز هاشون رو بهت ميگند، اما تو کارت دخالت نميکنند.
فرهنگ ....، چيزی که نداريم.
ميدونم که کامل نيستند. اينها هم غيبت ميکنند، دروغ ميگند و ...ولی در مجموع واقعا قابل مقايسه نيستند با ما!
ای کاش ايرانی نبودم. يا ای کاش هيچ وقت از ايران خارج نميشدم.ای کش در جهل خودم بودم و فکر ميکردم همه دنيا همينه که هست.

گود بای پارتی! چه اسم مسخره اي! کدوم پارتی؟ از اون شاديها که آخرش غم داره! خنده هايي که آخرش گريه هست.
امروز ديگه نيست تو آزمايشگاه، و و جاش خالی هست، اما خاطراتش پر رنگ!