Wednesday, November 22, 2006

برگی از گذشته -سه

خلاصه پدرم تصمیم می گیره که همسر و پسرش رو ببره تو شهر محل کارش. از اون سال تا مدت 5 سال بارها و بارها یا تصمیمات عوض می شه یا بمباران می شه یا ... و ما از ساوه میریم تهران و سپس شمال و دوباره ساوه و دوباره تهران.

الان که نگاه می کنم به اون دوران می فهمم که چقدر سخت بوده که در عرض 4 سال، پدر و مادرم 5 بار اسباب کشی کردند. تهران - ساوه - تهران- شمال - ساوه - تهران راستش هیچ وقت هم نپرسیدم ازشون دلیلش رو. خوب به هر حال پدرم ساوه کار می کرد و اینکه ما تهران بودیم کمی سخت بود. اما بعد از اینکه رفتیم ساوه رو نمی دونم، احتمالا تازه فهمیدند که زندگی در ساوه خیلی جالب نیست. از کیفیت بد آب گرفته تا فرهنگ مردم. البته من از سختی های اسباب کشی چیزی نمی فهمیدم، اتفاقا کلی هم حال میکردم، چون موقع اسباب کشی همیشه چند تا از فامیل می اومدند کمک و من تنها نبودم! ( 3 ماه پیش که یه اسباب کشی کوچولوی داخل شهری انجام دادیم، در حالیکه اصلا وسایل بزرگ هم نداشتیم تازه فهمیدم دنیا دست کی و اسباب کشی بین شهری یعنی چی). تنها مشکلش برای من عوض شدن مدرسه بود که کمی سخت بود. 3 سال اول تحصیلم 4-5 بار این قضیه اتفاق افتاد. که کمی هم باعث افت تحصیلی ام شده بود. البته من کلا سال اول و دومم یه ذره تنبل بودم. و کلا خیلی نازک نارنجی. یعنی اگه یه بار معلم می گفت بالای چشت ابرو، تا 3 ماه درس نمی خوندم. تو ساوه یه معلم داشتیم کلاس اول که خیلی بی شعور تشریف داشت. خیلی بد اخلاق بود. اصلا کلا معلم کلاس اول نباید مرد باشه. حالا مگر اینکه یکی باشه مثل عمو پورنگ! خلاصه اینکه خیلی ها رو از مدرسه بیزار کرد و ... بعد که بهار رفتیم تهران، و معلمم عوض شد تازه فهمیدم معلم و مدرسه یعنی چی. معلمی که اونقدر مهربون بود که با تمام بچه ها ارتباط برقرار می کرد. واقعا دوسشون داشت و با کارش زندگی می کرد. تاثیری که آدم از معلم ها می گیره، خیلی حیاتی و مهم هست. من اگه 2 سال بیشتر می موندم ساوه، مطمئنا ترک تحصیل می کردم!

کلاس دوم اما، سخت ترین سال تحصیلیم بود. زیاد خوشم نمی اومد از مدرسه و اضطراب داشتم. یه خانم معلم پیر و خیلی سخت گیر با سی و چند سال سابقه. امـــا واقعا کم نمی گذاشت. مجبورمون کرده بود تمام مشق ها مون رو به صورت خوش نویسی بنویسیم و تمام شعرهای کتاب رو حفظ کنیم و از همه وحشتناک تراکثر نقاشی های کتاب فارسی رو هم باید می کشیدیم. ولی این آدم، اون موقع، در بحبوحه جنگ و بمباران تهران، واقعا احساس مسولیت می کرد. سال دوم دبستان، برای من سالی سخت بود اما در عین حال پربار بود. همیشه یاد خانم محمدزاده هستم. در تمام دوران تحصیلم در مدرسه و دانشگاه بهترین معلمم بود.اون زمانی که وضعیت فرهنگی مملکت افتضاخ بود، این آدم به شاگرداش شعر و نقاشی و خوشنویسی یاد میداد. اونم به بچه های 8 ساله. پدر و مادر ها بعضا بهش اعتراض می کردند به خاطر فشار زیاد روی بچه ها و همش می گفت بعد ها منو دعا می کنید! ...

نمی دونم الان هست یا نه. اگر هست ای کاش برای همیشه باشه. اما این آدم ها گمنام می مونند. همین آدمها هستند که جرقه های پیشرفت علمی رو در کودکی افراد می زنند.و بعد یکی از شاگردان اینها می شه پروفسور حسابی! من که همیشه به این آدم احساس دین دارم. اما میدونم هیچ وقت و هیچ جا از این ادمها تقدیر نمی شه که هیچ، بلکه باید با یه حقوق بخور و نمیر هم زندگی سختی رو پشت سر بگذارند، در حالی که وجدان کاریشون رو حفظ می کنند.

حـــــــاج آقا

حــــــاج آقا التماس دعـــــــا

Monday, November 20, 2006

علامه

حسن زاده آملی تنها آخوندی که باهاش حال می کنم، که چند سالی خبری نبود ازش

عدالت

حکومتی که دانشجو را جلوی چشم نامزدش می کشه، (اینجـــا ) ، چطور به ضرب و شتم یک دانشجو در امریکا اعتراض می کنه؟ البته مطمئنا خشتک اون چند تا پلیس تو آمریکا پرچم می شه. و پیراهن پسره هم توسط هموطنان غیور می شه پیراهن عثمان. و در کشور اسلامی عزیزمون احتمالا به قاتل محترم مدال افتخار داده و جنازه مقتول رو به 80 ضربه شلاق محکوم می کنن! به نامزدش هم یه حالی می دن که ساکت شه

Thursday, November 16, 2006

خریـــــــــت


==>
به قول ناپو لـئــــون چیزی که حـــد نداره خــــــــریــتــــه<==
http://www.roozonline.com/archives/2006/11/000151.php

Wednesday, November 15, 2006

ای کـیـــو

آدم های باهوش و اونهایی که در زمان تحصیل خود از دبستان تا دانشگاه، به واسطه ضریب هوشی بالا بهتر از بقیه بودند، اکثرا در زندگی شخصی شون شاد نیستند. معمولا از سطح متوسط جامعه خجل تر هستند و نکات ریز زندگی رو نمی بینند. این آدم ها معمولا زیاد دپرس و نا امید می شن! اگر چه معمولا از لحاظ وضعیت شغلی و مالی در موقعیت خوبی هستند ولی معمولا و به طور متوسط موقعیتی در خور سطح هوشی شان به دست نمی آرن. یه جا می خوندم که كسایي را كه در دهه ي 40 دانشجوي هاروارد بودن رو مورد بررسي قرار دادند و فهمیدند كه باهوش ترين اون دانشجوها نسبت به دانشجوهای متوسط نه تنها از لحاظ درآمد وضعيت پايين تري داشتند.بلکه از لحاظ رضايت داشتن از زندگي و ارتباط با دوستان، خانواده و روابط عاطفي و زناشويي هم شادترين افراد محسوب نمي شدند.

یادم می آد تو مجله سمپاد (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) هم چند سال پیش یه همچین چیزهایی نوشته بودند. بچه های سمپاد وطیف خاصی از آموزش پرورش رو مقایسه کرده بودن و نتیجه این بود که سمپادی ها کلا غمگین ترند. در روابط اجتماعی ضعیف ترند و معمولا در سنین پایینتر ازدواج می کنند!

بعضی اوقات فکر می کنم، ممکنه یه آدم دیوونه نسبت به یه پروفسور مشهور احساس بهتری نسبت به زندگی داشته باشه. خوب این یعنی چی؟ ایا هوش یه نعمت هست؟ یا یه زحمت و مسولیت؟

همیشه میدیدم که افراد معمولی نسبت به افراد باهوش، نگاهی تحسین آمیز و یا حسرت آمیز توام با احترام ، و یا حتی احساس غبطه و حسادت دارند (بسته به شخصیت خودشان). اما افراد باهوش معمولا حس عجیب دیگه ای دارند. این رو در خیلی از این افراد دیدم. این افراد معمولا از اون چه که هستند واز اون چه که دارند هیچ وقت راضی نیستند و همیشه مشکلات عاطفی دارند.

کدوم یک از اینها واقعا بهتره؟ دیوونه ای که همه نسبت بهش احساس ترحم دارند ولی از درون شاد و خوشحال هست (حالا نه لزوما دیوونه، یه آدم معمولی ولی با شخصیت اجتماعی پایین). یا پروفسور مشهوری که همه تحسینش می کنن ولی حس درونیش خیلی شاد نیست؟؟

Monday, November 13, 2006

برگی از گذشته - دو

زندگی به همین روال می گذشت و پدرم را فقط آخر هفته ها می دیدیم. و داییم رو بیشتر از اون. خونه مادربزرگم نزدیک به ما بود و زیاد می رفتیم اونجا. من از طرف مادری نوه اول هم بودم و خلاصه کلی لی لی به لالام می گذاشتند.مخصوصا داییم. یه روز حدودا 5 یا 6 ساله بودم، ولی خیلی خوب یادم هست. رفتیم خونه مادر بزرگم و واسه خودم بازی می کردم. غروب شده بود و داییم نیومده بود. از خاله ام پرسیدم چرا نیومده که گفت داییت رفته آلمان! من نفهمیدم منظورش چیه. فقط پرسیدم کی برمی گرده که گفتند معلوم نیست.
داییم با چند تا از دوستاش قاچاقی رفته بودند و تو یه کشور ثالث خودشون رو معرفی کرده بودند. هیچکدوم به خانواده نگفته بودن که کجا می رن اما وقتی برای ادامه سفر نیاز به پول پیدا می کنن، خانواده هیچکدوم واسشون پول نمی فرستن و فقط پدربزرگ من برای پسرش پول می فرسته و اون می تونه مسیرش رو ادامه بده.

10 سال بعد پدربزرگ می ره آلمان تا پسرش را ببینه، 1 ماه اونجا می مونه پیش پسرش. پسر و پدر خیلی همدیگه رو دوست دارند. پسر از لحظه لحظه اقامت پدر عکس می گیره. از لحظه فرود هواپیما تا لحظه ترک هواپیما. و حتی از خود هواپیما. پسر حتی تیغی رو که پدرش در آخرین روز با اون صورتش رو اصلاح می کنه رو نگه می داره. انگار پسر می دونه که این آخرین دیدارش با پدر خواهد بود.

2 سال پیش وقتی بعد از 21 سال از آخرین دیدارم با دایی، در شهر برمن دیدمش، تمام اون عکسها و اون تیغی که آثار ریش پدر روی اون بود رو به من نشون می داد در حالی که اونها تنها یادگاری هایی بودند که از پدر بزرگم مونده بود.

پدرم خیلی پدر زنش که داییش هم بود رو دوست داشت. در واقع پدر زنش نقش پدر رو داشت براش. تنها باری که اشک پدرم رو دیدم روز خاکسپاری پدر بزرگ مادریم بود. حتی پدرم بر سر خاک پدرش هم گریه نکرد...
پدر بزرگ خیلی آدم با محبت و در عین حال سیاست مداری بود. در حالیکه به فرزندانش عشق می ورزید و همه اینو به خوبی می دونستند، ولی همواره طوری برخورد می کرد که فاصله پدر و فرزندی حفظ شه. هیچ وقت و هیچ وقت ندیدم یکی از بچه هاش کوچکترین بی احترامی بهش بکنه. بچه هاش هم عاشقش بودند و با تمام وجود دوسش داشتند. وقتی تصادف کرد مادر و پدرم 1 سال تمام مثل یک کودک ازش پرستاری کردند ولی به مرحمت خرابکاری های دکتر وکادر پزشکی بیمارستان توس، تمام زحمات اونها به واسطه یه عمل ناموفق به هدر رفت...

Friday, November 10, 2006

ژاپوون

1- یه پسره ژاپنی 22 ساله امروز اومده کلاس پرتغالی. یک ساله که پرتغاله و از ژاپن پاشده اومده اینجا که از خویی کوشتا، یا همون رویی کاستا بازیکن افسانه ای پرتغال، فوتبال یاد بگیره. به قول شمالی ها که" ژاپوون چی ژاپونی هسته"( – مترجم : یعنی ژاپن عجب چیزی _ لامسب! یعنی کارش درست)

2- لینو-استاد کوچیکه پروژه ام- واسه 3 جلسه از کلاس درس مکاتروتیکش از من خواسته که درس بدم. امروز اولین جلسه اش بود. تجربه خوبی بود فقط 2 ساعت انگلیسی حرف زدنش سخت بود. حاج حسن خان! شما اونجا تو اون بلاد کفر چی کار می کنی با اون اوشکول تپه هایی که زبان مادریشون انگلیسی هست؟
یاد اون راننده تاکسی افتادم تو تبریز که بچه ها ازش در حین رانندگی به فارسی آدرس پرسیدند و خیلی عصبانی شد و زد کنار و شروع کرد توضیح دادن آدرس و بعد گفت من که نمی تونم هم رانندگی کنم هم فارسی حرف بزنم که! بیچاره همچین هم بی ربط نگفته بود!

3- اون قهوه های خفن پرتغالی که اوایل نمی خوردم، الان مینیمم 2 تا کاپ در روز می خورم!! و اگه نخورم مثل معتاد ها بدنم درد می گیره! عجب این آدم زود تغییر می کنه ها. به قول معروف که " ژاپوون چی ژاپونی هسته"!!

4- قضیه " ژاپوون چی ژاپونی هسته" اینه که پیر مردای باحال شمالی شمال وقتی بی کارهستن و می شینن با هم گپ می زنند از این جمله استفاده می کنن! مثلا وقتی یه بنز خفن رد می شه می گن " ژاپوون چی ژاپونی هسته"!! حالا هم دوباره افتاده تو دهن من و باحالیش هم به همین بی ربطیش هست ! البته حق نشرش برای جناب قاسمپور اصل بابلی محفوظ هست! ولی خداییش " ژاپوون چی ژاپونی هسته"!

Wednesday, November 08, 2006

برگی از گذشته - یــــک

4-5 ساله بودم که هر روز مادرم منو به پارک شقایق می برد. یه دونه شیرینی خامه ای برام می گرفت و می داد دستم، و بعد 1 ساعت اونجا بازی می کردم. محل کار پدرم تو ساوه بود و فقط پنج شنبه ها و جمعه ها می اومد خونه . اون زمان مستاجر حاج آقا بودیم. یه آقای مهربون با یه شکم گنده و یه ماشین بیوک. شبها دایی علی می اومد خونمون، و پیش ما می خوابید. خوب یادم می آد که چقدر تاس کباب دوست داشت و چقدر با من بازی می کرد. اما کلا من خیلی تنها بودم. تک فرزند بودم و کلا فامیل زیادی نداشتیم تو تهران. اونطور که می گن خیلی هم ساکت بودم و کمتر کسی صدای گریه من را شنیده بود. به قول معروف صبح می گذاشتنم تو اتاقم و شب می اومدن برم می داشتن!

پدرم از اون دست ادمهایی بود که با سختی زیادی درس خونده بود و رفته بود دانشگاه. دبیرستان رو تو آمل خونده بود. هندسه اش خیلی خوب بود و به همین خاطر رشته طراحی صنعتی را تو دانشگاه انتخاب کرد و اومد تهران. تو دبیرستان مسائل هندسه اش را می برد مسجد و از علامه حسن زاده آملی می پرسید! خلاصه این که می اد تهران و بعد با مادرم- دختر داییش- ازدواج می کنه. پدرم از اون آدمهایی بود که عاشق کارهای تحقیقاتی بود. از اون ادمهایی که فکر می کرد انقلاب شده و جمهوری اسلامی برای محققین ارزش قائله. از اون ادمایی که وقتی بعد از انقلاب یه سری داشتند واسه خودشون زمین تصرف می کردند، زمینهایی که الان ارزش میلیاردی دارند، با اینکه موقعیت این کار رو داشت هیچ وقت حاضر نشد این کار رو بکنه. می گفت ملت انقلاب کرده که ما بریم زمین تصرف کنیم؟ پدرم خوشباورانه و با صداقت 30 سال برای این مملکت کار کرد. اینطور بود که وقتی می خواست بعد از 8 سال از محل کارش در ساوه استعفا بده تمام کارگر های زیر دستش اعتصاب کردند و حاضر نمی شدند با هیچ کس دیگه کار کنند. پدرم تو این مملکت، مثل خیلی پدر های دیگه مو هاش را سفید کرد اما هیچ وقت از موقعیتش سو استفاده نکرد و چقدر حقش را خوردند و تحمل کرد و سکوت. پدرم یک مرد واقعی است. به معنای تمام کلمه. نه به آن خاطر که پدرم است. چون همه انهایی که می شناسندش می دانند و می گویند. پدرم بسیار آرام است. بسیار ارام. خدا را خوب می شناسد، شاید برای همین اینقدر آرام است. آرامش عجیبی دارد. همواره قانع است و همواره مطمئن. هیچگاه اهل مال اندوزی نبود. برای همین است که اینقدر آرام است. شب ها که سر بر بالشت می گذارد 30 ثانیه بعد در خواب است. آرام است! آرام است! آرام! آرام! آرام!

پدرم عاشق سخنان علی است و اشعار مولانا. نمی خواند فقط. می فهمد. عمل می کند. درک می کند. پدرم هیچ وقت در مورد بزرگی علی صحبت نکرد، همیشه در مورد سخنان علی حرف می زند. خیلی با هم فرق می کنند اینها!

و می دانم چقدر خوشحال شد وقتی پسرش در همان راهی رفت که او می خواست. و شاید خوشحال شد و شاید احساس غرور کرد. پسرش اما چه زود فراموش کرد همه چیز را و چه زود تنهایش گذاشت.پسرش اما بعضی چیزها را فراموش نمی کند. پسرش فراموش نمی کند که چه بسیار نصیحت پدر را گوش نکرد و خوب فهمید که هرگاه نصیحت پدر را گوش نکرد پشیمان شد. پشیمــــان! اما پشیمانی اش هیچ سودی که برایش نداشت هیچ، پند هم نگرفت و دوباره همان قصه...

دلتنگی هایم را باد ترانه ای می خواند ...

مادرم اما، فداکار بود و مهربان. بسیار ساده زندگی کرد و می کند. هر چه تلاش کرد برای همسرش بود و بچه هایش. هیچ وقت زیور آلات برای خودش نخرید. تنها و تنها یک حلقه نامزدی بسیار نازک از طلای سفید. هیچ وقت چیز لوکس نخرید. داشت و نخرید. می توانست بخرد و نخرید. هر چه کرد برای ما بود. حتی از ارثیه پدری اش هم ذره ای برای خود برنداشت. تمام دلخوشیش عبارت بود –و هست – از همسرش و بچه هایش! چه سختی ها کشید و دم بر نیاورد. این دو می دیدند که چطور خیلی ها در اطراف خودمان، با دوز و کلک زندگی می کنند، اما هیچگاه مثل انها نشدند. هیچگاه!

و فدا کار بود! یادم هست که در اون زمان که من دبیرستان بودم، و شب امتحان باید بیدار می موندم ، مادرم هم با من بیدار می موند، تا من خوابم نبره و درسم را بخونم. معمولا خودش هم رمان های تاریخی می خوند. ترجمه های ذبیح الله منصوری رو. و بعضی وقت ها برای ما تعریف می کرد.مثلا یادم می اد 3 تفنگ دار ده جلدی رو برامون تعریف کرد. یادش بخیر، همیشه ساعت 6، با یک سینی پر از چای و تنقلات، همه دور هم می نشستیم و حرف می زدیم. برای من شاید بهترین و زیبا ترین لحظه روز بود. در همین زمان بود که مادرم هر چی در طول روز خونده بود رو برامون تعریف می کرد.

از طرف دیگه مدیریت اقتصادی خونه هم دست مادرم بود و این خیلی به ما کمک کرد. خوب در واقع پدرم شمالی هست و شمالی بودن یعنی یه جورایی به فکر اینده نبودن. یعنی خوب خرج کردن. یعنی در بهترین رستوران غذا خوردن و خوش بودن. یعنی اروپایی زندگی کردن. اما اروپایی زندگی کردن در ایران ممکن نیست. تو ایران همیشه باید به فکر اینده باشی. وگرنه خیلی زود می بازی. خلاصه اینکه مادرم خوب زندگی رو اداره می کرد.

چه زود گذشت همه اون روزها و چه زود خاطره شد.
چه دلتنگم به دوران کودکی ام.
چه دلتنگم برایتان پدرآرامم و مادر فداکارم.
چه دلتنگم به کوچه پس کوچه های تهران.
چه دلتنگم به جنگل و دریای شمال... چه دلتنگم ...

دلتنگی هایم را سیگاری اتش می زنم...