« Home | پــــــــــــــــدر » | شیعه » | جنون » | بی تایتل » | اندر باب تیخنولوجی » | یادی از دوســـــــتان » | ربنا » | بی موضوع » | شفتالو » | دختر ایرونی »

برگی از گذشته - یــــک

4-5 ساله بودم که هر روز مادرم منو به پارک شقایق می برد. یه دونه شیرینی خامه ای برام می گرفت و می داد دستم، و بعد 1 ساعت اونجا بازی می کردم. محل کار پدرم تو ساوه بود و فقط پنج شنبه ها و جمعه ها می اومد خونه . اون زمان مستاجر حاج آقا بودیم. یه آقای مهربون با یه شکم گنده و یه ماشین بیوک. شبها دایی علی می اومد خونمون، و پیش ما می خوابید. خوب یادم می آد که چقدر تاس کباب دوست داشت و چقدر با من بازی می کرد. اما کلا من خیلی تنها بودم. تک فرزند بودم و کلا فامیل زیادی نداشتیم تو تهران. اونطور که می گن خیلی هم ساکت بودم و کمتر کسی صدای گریه من را شنیده بود. به قول معروف صبح می گذاشتنم تو اتاقم و شب می اومدن برم می داشتن!

پدرم از اون دست ادمهایی بود که با سختی زیادی درس خونده بود و رفته بود دانشگاه. دبیرستان رو تو آمل خونده بود. هندسه اش خیلی خوب بود و به همین خاطر رشته طراحی صنعتی را تو دانشگاه انتخاب کرد و اومد تهران. تو دبیرستان مسائل هندسه اش را می برد مسجد و از علامه حسن زاده آملی می پرسید! خلاصه این که می اد تهران و بعد با مادرم- دختر داییش- ازدواج می کنه. پدرم از اون آدمهایی بود که عاشق کارهای تحقیقاتی بود. از اون ادمهایی که فکر می کرد انقلاب شده و جمهوری اسلامی برای محققین ارزش قائله. از اون ادمایی که وقتی بعد از انقلاب یه سری داشتند واسه خودشون زمین تصرف می کردند، زمینهایی که الان ارزش میلیاردی دارند، با اینکه موقعیت این کار رو داشت هیچ وقت حاضر نشد این کار رو بکنه. می گفت ملت انقلاب کرده که ما بریم زمین تصرف کنیم؟ پدرم خوشباورانه و با صداقت 30 سال برای این مملکت کار کرد. اینطور بود که وقتی می خواست بعد از 8 سال از محل کارش در ساوه استعفا بده تمام کارگر های زیر دستش اعتصاب کردند و حاضر نمی شدند با هیچ کس دیگه کار کنند. پدرم تو این مملکت، مثل خیلی پدر های دیگه مو هاش را سفید کرد اما هیچ وقت از موقعیتش سو استفاده نکرد و چقدر حقش را خوردند و تحمل کرد و سکوت. پدرم یک مرد واقعی است. به معنای تمام کلمه. نه به آن خاطر که پدرم است. چون همه انهایی که می شناسندش می دانند و می گویند. پدرم بسیار آرام است. بسیار ارام. خدا را خوب می شناسد، شاید برای همین اینقدر آرام است. آرامش عجیبی دارد. همواره قانع است و همواره مطمئن. هیچگاه اهل مال اندوزی نبود. برای همین است که اینقدر آرام است. شب ها که سر بر بالشت می گذارد 30 ثانیه بعد در خواب است. آرام است! آرام است! آرام! آرام! آرام!

پدرم عاشق سخنان علی است و اشعار مولانا. نمی خواند فقط. می فهمد. عمل می کند. درک می کند. پدرم هیچ وقت در مورد بزرگی علی صحبت نکرد، همیشه در مورد سخنان علی حرف می زند. خیلی با هم فرق می کنند اینها!

و می دانم چقدر خوشحال شد وقتی پسرش در همان راهی رفت که او می خواست. و شاید خوشحال شد و شاید احساس غرور کرد. پسرش اما چه زود فراموش کرد همه چیز را و چه زود تنهایش گذاشت.پسرش اما بعضی چیزها را فراموش نمی کند. پسرش فراموش نمی کند که چه بسیار نصیحت پدر را گوش نکرد و خوب فهمید که هرگاه نصیحت پدر را گوش نکرد پشیمان شد. پشیمــــان! اما پشیمانی اش هیچ سودی که برایش نداشت هیچ، پند هم نگرفت و دوباره همان قصه...

دلتنگی هایم را باد ترانه ای می خواند ...

مادرم اما، فداکار بود و مهربان. بسیار ساده زندگی کرد و می کند. هر چه تلاش کرد برای همسرش بود و بچه هایش. هیچ وقت زیور آلات برای خودش نخرید. تنها و تنها یک حلقه نامزدی بسیار نازک از طلای سفید. هیچ وقت چیز لوکس نخرید. داشت و نخرید. می توانست بخرد و نخرید. هر چه کرد برای ما بود. حتی از ارثیه پدری اش هم ذره ای برای خود برنداشت. تمام دلخوشیش عبارت بود –و هست – از همسرش و بچه هایش! چه سختی ها کشید و دم بر نیاورد. این دو می دیدند که چطور خیلی ها در اطراف خودمان، با دوز و کلک زندگی می کنند، اما هیچگاه مثل انها نشدند. هیچگاه!

و فدا کار بود! یادم هست که در اون زمان که من دبیرستان بودم، و شب امتحان باید بیدار می موندم ، مادرم هم با من بیدار می موند، تا من خوابم نبره و درسم را بخونم. معمولا خودش هم رمان های تاریخی می خوند. ترجمه های ذبیح الله منصوری رو. و بعضی وقت ها برای ما تعریف می کرد.مثلا یادم می اد 3 تفنگ دار ده جلدی رو برامون تعریف کرد. یادش بخیر، همیشه ساعت 6، با یک سینی پر از چای و تنقلات، همه دور هم می نشستیم و حرف می زدیم. برای من شاید بهترین و زیبا ترین لحظه روز بود. در همین زمان بود که مادرم هر چی در طول روز خونده بود رو برامون تعریف می کرد.

از طرف دیگه مدیریت اقتصادی خونه هم دست مادرم بود و این خیلی به ما کمک کرد. خوب در واقع پدرم شمالی هست و شمالی بودن یعنی یه جورایی به فکر اینده نبودن. یعنی خوب خرج کردن. یعنی در بهترین رستوران غذا خوردن و خوش بودن. یعنی اروپایی زندگی کردن. اما اروپایی زندگی کردن در ایران ممکن نیست. تو ایران همیشه باید به فکر اینده باشی. وگرنه خیلی زود می بازی. خلاصه اینکه مادرم خوب زندگی رو اداره می کرد.

چه زود گذشت همه اون روزها و چه زود خاطره شد.
چه دلتنگم به دوران کودکی ام.
چه دلتنگم برایتان پدرآرامم و مادر فداکارم.
چه دلتنگم به کوچه پس کوچه های تهران.
چه دلتنگم به جنگل و دریای شمال... چه دلتنگم ...

دلتنگی هایم را سیگاری اتش می زنم...


بسیار زیبا و تاثیر گذار بود به نظر ِ من. انشالله خدا پدر و مادر رو برای ِ شما حفظ کنه. پدر و مادر ِ من هم 30 سال در آموزش و پرورش ِ ایران خدمت کردند. اما بعد از بازنشستگی؛ استراحت ندارند که هیچ، از خیلی از حقوق هم دیگه برخوردار نیستند.

ghashang bud, mesle hamishe!
An yar ke sad ghafele del hamrahe ust, har koja hast khodaia be salamat darash

To Haj Hassan:
ان پیک نامور که رسید از دیار دوسـت
آورد حرز جان ز خط مشکـبار دوسـت

فوق العاده نوشتی محمود، خیلی روی من اثر گذاشت
طرفدارتیم بابا

azizam ,har chand chandin bar baram hame inha ro ba zoghe khasi taarif karde boody vali baz ham koli tahte tasir gharar gereftam ,az inke ghadr shenasi kheili khoshhalam ,behet eftekhar mikonam ,midoonam ke maman va baba ham be pesare mehraboon va ghaneeshoon kheili eftekhar mikonan .shad zy mehrafzoon

Post a Comment