« Home | ژاپوون » | برگی از گذشته - یــــک » | پــــــــــــــــدر » | شیعه » | جنون » | بی تایتل » | اندر باب تیخنولوجی » | یادی از دوســـــــتان » | ربنا » | بی موضوع »

برگی از گذشته - دو

زندگی به همین روال می گذشت و پدرم را فقط آخر هفته ها می دیدیم. و داییم رو بیشتر از اون. خونه مادربزرگم نزدیک به ما بود و زیاد می رفتیم اونجا. من از طرف مادری نوه اول هم بودم و خلاصه کلی لی لی به لالام می گذاشتند.مخصوصا داییم. یه روز حدودا 5 یا 6 ساله بودم، ولی خیلی خوب یادم هست. رفتیم خونه مادر بزرگم و واسه خودم بازی می کردم. غروب شده بود و داییم نیومده بود. از خاله ام پرسیدم چرا نیومده که گفت داییت رفته آلمان! من نفهمیدم منظورش چیه. فقط پرسیدم کی برمی گرده که گفتند معلوم نیست.
داییم با چند تا از دوستاش قاچاقی رفته بودند و تو یه کشور ثالث خودشون رو معرفی کرده بودند. هیچکدوم به خانواده نگفته بودن که کجا می رن اما وقتی برای ادامه سفر نیاز به پول پیدا می کنن، خانواده هیچکدوم واسشون پول نمی فرستن و فقط پدربزرگ من برای پسرش پول می فرسته و اون می تونه مسیرش رو ادامه بده.

10 سال بعد پدربزرگ می ره آلمان تا پسرش را ببینه، 1 ماه اونجا می مونه پیش پسرش. پسر و پدر خیلی همدیگه رو دوست دارند. پسر از لحظه لحظه اقامت پدر عکس می گیره. از لحظه فرود هواپیما تا لحظه ترک هواپیما. و حتی از خود هواپیما. پسر حتی تیغی رو که پدرش در آخرین روز با اون صورتش رو اصلاح می کنه رو نگه می داره. انگار پسر می دونه که این آخرین دیدارش با پدر خواهد بود.

2 سال پیش وقتی بعد از 21 سال از آخرین دیدارم با دایی، در شهر برمن دیدمش، تمام اون عکسها و اون تیغی که آثار ریش پدر روی اون بود رو به من نشون می داد در حالی که اونها تنها یادگاری هایی بودند که از پدر بزرگم مونده بود.

پدرم خیلی پدر زنش که داییش هم بود رو دوست داشت. در واقع پدر زنش نقش پدر رو داشت براش. تنها باری که اشک پدرم رو دیدم روز خاکسپاری پدر بزرگ مادریم بود. حتی پدرم بر سر خاک پدرش هم گریه نکرد...
پدر بزرگ خیلی آدم با محبت و در عین حال سیاست مداری بود. در حالیکه به فرزندانش عشق می ورزید و همه اینو به خوبی می دونستند، ولی همواره طوری برخورد می کرد که فاصله پدر و فرزندی حفظ شه. هیچ وقت و هیچ وقت ندیدم یکی از بچه هاش کوچکترین بی احترامی بهش بکنه. بچه هاش هم عاشقش بودند و با تمام وجود دوسش داشتند. وقتی تصادف کرد مادر و پدرم 1 سال تمام مثل یک کودک ازش پرستاری کردند ولی به مرحمت خرابکاری های دکتر وکادر پزشکی بیمارستان توس، تمام زحمات اونها به واسطه یه عمل ناموفق به هدر رفت...

آدم دلش می خواد یان خاطرات به شکل ِ یک کتاب جلوش باشه و همشو تند تند بخونه. آقا منتظر ِ بقیه ش هستیم.

man ba inke pedar bozorgeto nadidam vali midoonam ke karesh kheili dorost bood ,khoda biamorzadesh .yadesh gerami

خدا بیامرزدش
روایتگری ات خیلی خوب و زیباست

To Askari and Samira: Many Thx.
To Leila:Dehe pas chi fekr kardi, maloome ke karesh dorost bude, mage navash ro nemibini? LoL

Post a Comment